یک عاشقانه ی آرام

دلنوشته 9

عشق و زندگی مامان سلام معذرت یه دونه مامان این روزها نمیدونم انتظار بودن تو در کنارم و یا نبودن بابایی یه کم بیحوصله ام کرده و این بیحوصله گی ها رو بابایی با عشق تمام ،حوصله میکنه دردونه من این روزها میگذرد ،خبر خاصی نیست مشکلی هم نیست ، عصر عصر تکنولوژیه و کاره ...... همه یا سرشون تو اینترنته یا مشغول کارن   با اینکه این روزها با بابایی مشغول خرید برای خونه ایم ،ولی فقط خدا میداند دلم با دیدن وسایل تو چطور به لرزه میافتد .....چطور خواستنت را از خدا تمنا دارم نیازم عشقت در کنار بابایی ،تکمیل میکند تمام دلتنگیم را ..... ...
30 بهمن 1393

دلنوشته 8

  زیبای خواستنی سلام عزیزک دل مامان ،مامانی دو روز مریضه و اصلا حال نداره ........سرماخوردم شدید خبر خاصی نیست بابایی هم خوبه ................................................................................. پی نوشت : خودتم میدونی عاشقانه میپرستمت ، ممنونم ازت که تمام بی حوصله گی های منو طاقت میاری  دوست دارم برام بمون تا همیشه ثابت کن که عشق دروغ نیست همه این روزای خوب خواب نیست ...
14 بهمن 1393

دلنوشته 7

گل مامانی سلام اومدم برات بگم از یه تعطیلی خوب ......پنجشنبه تا آخر وقت سر کار بودم و بعدش آقای پدر مهربون اومد دنبالمو با هم دیگه رفتیم برای مراسم بله برونمون برای بابا لباس خریدیمو کلی هم خوش گدشت ......جات خالی جمعه هم بابایی تا ظهر سر کار بود بعدش اومد دنبالمو رفتیم ددررررررررر جات خالی حالا از خوشمزه هاش بگم  .........بگم نه نمیگم دلت آب میافته دوست دارم نفس مامان جمعه با بابا رفتیم کمرد ......تو راه برگشت یه سفره خونه خوشگل بود به اسم رضا مشهدی خیلی خوب بود شام  خوردیم و برگشتیم  
11 بهمن 1393

دلنوشته 6

سلام عشقولی مامان اول از همه بهترین و مهم ترین خبر و میگم من و آقای پدری دیشب رفتیم با هم حلقه ازدواجمون رو خریدیم ........بلهههههههههه ومن خیلی ذوق زده شدم دوست دارم مهم حلقه ای که بابایی با تمام مهربونیاش به دور قلبم به اسارت کشیده است مهم حلقه دور دست آدم نیست ولی بعد خریدش یه حس خوب داشتم یه حس قنشنگ آرامش وقتی تو ماشین نشستیم من فارغ از همه چیز بودم و غرق این همه خوشبختی ...... پخش ماشین هم داشت آهنگ دوست دارم گروه سون رو پخش میگرد و شادی من و تکمیل میکرد من از این آغاز بی پایان میترسم   ...
9 بهمن 1393

دلنوشته 5

عزیز یه دونه مامان سلام الان مامانی سر کاره .و داره برای شما مینویسه ولی در کل جونم برات بگه که امروز صبح مامان و بابایی سحر خیز شدن و صبح زود با هم رفتن دکتر ، اخه بابایی یه کم گلوش درد میکرد و امااااااااااااااا عجب دکتری بود بعدشم دوتایی جات خالی رفتیم کلپچ خوردیم خیلی مزه کرد عشقولی مامان این روزها آمدنت را لحضه شماری میکنم ،لمس حضورت قندی در دلم آب میکند وصف ناشدنی من اکنون اعتراف میکنم که در کنار بابایی خوشبخت ترین زن عالمم و تو با اومدنت این خوشبختی رو کامل کن دوستت دارم
8 بهمن 1393

دلنوشته 4

سلام سلام صد تا سلام به عشق مامان فرشته نیومده ام عزیز دلم دیشب بابایی اومد محل کارم دنبالم ......یه کوچولو من و بابایی از هم دلخور بودیم سر یه موضوع الکی رفتیم با هم یه دور زدیم و این از بین رفتن دلخوری منجر بشد به خرید یه گوشی برای مامان عاشق باباتم چون خیلی ماهه ،مهربون نه بخاطر خرید گوشی .....در کل خیلی خوبه امروز صبح هم اومد دنبالم ،با هم صبحونه رو خوردیم و اومدم سر کار عاشق جفتتونم  
7 بهمن 1393

دلنوشته 3

آفتاب بهانه است برای حس کردن گرمای وجود تو هنگامی که نمی توانم گرمای وجودت را احساس کنم. باران بهانه است برای بوییدن وجودت هنگامی که انقدر دوری که نمی توانم عطر بهشتی ات را استشمام کنم. گل بهانه است برای لمس کردن لطافت وجودت و دستانت هنگامی که دستانم توانایی رسیدن به وجودت را ندارند. آسمان بهانه است برای دیدن وسعت و کرامت وجودت زمانی که نیستی تا کرامت و وسعت وجودت را با چشمانم ببینم. و دریا بهانه است برای دیدن بخشندگی تو.هنگامی که بخشندگی ات برای من در هاله ای از نور پنهان است. همه اینها بهانه است برای هنگام که نیستی تا به وسیله آنها تو را بیابم.  نمی دانم اگر تو بیایی آیا این بهانه ها ه...
6 بهمن 1393

دلنوشته 2

نمي دانم چه زماني مي آيي ...        نمی دانی هر روز که مي گذر                        چشم انتظاري من بيشتر مي شود                        آيا دلت همچون دل من که در                           پيش توست در گروي من است ؟    &nb...
6 بهمن 1393

دلنوشته 1

عزیز دل مامان سلام این روزها میگذره و به امید روزهای  با تو بودن به امید خدا همه چی خوبه خوب خوب با مهربونی های بابا ،مخالفت بابا داریوش برای ازدواج کمتر شده تا این حد کا الان بابایی گفت امروز بهش تلفنی زنگ زده .... بابایی یه کم چشماش دیروز ناراحت بود که اونمبه امید خدا بهتره جات خالی دیشب با بابا رفتیم تجریش یه دور زدیم و بستنی خوردیم کلی هم مزه کرد     ...
6 بهمن 1393

مرور نوشته

یه دونه ی مامان سلام عزیزکم ،امروز برات اینجا رو درست کردم تا اومدنت به زندگیمون خاطراتمون رو بنویسم گل مامانی نمیدونم دختری یا پسر ولی هر چی که باشی برامون عزیزی و من با تمام  وجودم آمدنت  را انتظار میکشم عزیزکم ، من و بابایی تو آخرین روزهایی بهاری همدیگرو دیدیم اونم کاملاٌ یهوووووویی و  اتفاقی وتو برخورد اول به دل هم نشستیم و حالا که ماهها از اون اتفاق میگذره من اعتراف میکنم عاشقانه دوسش دارم به نظر من اون بهترین مرد دنیاست و مطمینم بهترین بابای دنیا برای شما به امید خدا تا چند ماه دیگه میریم خونه خودمون و نبض اومدنت نزدیک تر میشه     دوستت دارم
6 بهمن 1393
1